توی پارک آزادی شیراز نشسته بودم و تو حال خودم بودم که دیدم یکی از این بچه های آدامس فروش داره نزدیکم می شه .
از همون دور که داشت میومد :
یکی بخر ... یکی آدامس بخر
میل ندارم
یه دونه ...
اذیت نکن باباجون میل ندارم ... یک کم به صورتش خیره شدم ... چهره سیاه و کثیفی داشت اما مظلوم و معصوم
دوست نداشتم از پیشم بره برای همین به بهونه چند تا سوال بیشتر نگهش داشتم
بابا داری ؟
بابا آره
مامان چی ؟
مامانم آره
داداش ؟
آره
کجا هستن ؟
خونه
خونتون کجاست ؟
نمی دونم
( از سوالام داشت کلافه می شد آخه اون می خواست آدامسشو بفروشه منم همش ازش سوال می کردم .
چه جوری اومدی ؟
نمی دونم
اِ اِ اِ اِ می گم چیجوری اومدی ؟ می گه نمی دونم
با اتوبوس ... یه دونه آدامس بخر ... یه دونه
همینطور که سرش اینورو اون ور می چرخید 100 تومان گذاشتم تو جعبه آدامسش
لبخند قشنگی زد ... بردار دیگه یه دونه آدامس بردار
نمی خوام ... این باشه جایزت
یک کم فکر کرد
یه آدامس موزی گذاشت جلوم و گفت بردار و زود رفت .
موقعی که می رفت تو دلم گفتم این با این قدو قوارش به یه کاری مشغوله اونوقت ماها می گیم کار نیست .
به این فکر می کردم فقط خدا کنه زیر دست و پای مردم آسیب نبینه .
امان امان ...