و این راه پر پیچ و خم
صحبت از انسان است . صحبت از یک موجود عجیب و غریب .
از این جهت عجیب و غریب که این موجود گاه بی فایده گاه مضر و گاه سودمند است .
گاه شفا می دهد و گاه می کشد .
آنقدر هوشمند و زیرک است که این خصوصیت را گاهاً در جهت پیشرفت و بالا بردن خود به کار می برد .
بعضی ها به قیمت نابودی یا کم شدن دیگران و بعضی ها هم برای بالا بردن دیگران .
اما همه به جلو می روند . هم آنهایی که کاری نمی کنند یا سودمند نیستند و هم آنهایی که از نور خود دیگران را هم بهره مند می کنند و این زمان و عمر است که همه را ناخواسته به جلو می برد .
همه مسیری را طی می کنند . بعضی ها مقصد را می شناسند ، بعضی ها می بینند و بعضی ها هیچ ...
اما ...
خوشا به حال آنهایی که راه مقصد را می دانند و از آن بهتر خوشا به حال آنهایی که هم مقصد را می بینند و هم راه آن را می دانند .
اما آنهایی که نه مقصد را می بینند و نه راه آن را می دانند در این جاده کوهستانی پر از درخت و موجودات خطرناک چه سرنوشتی در انتظار آنهاست ؟
باید یک راه داشته باشند ...
اگر به تابلوهای راهنمای در مسیر راه دقت کنند می توانند با دلی خوش به مقصد برسند .
یا اصلاً راهی دیگر ...
می شود به دنبال همان کسی رفت که راه را می داند .
به راستی که مسیر پر پیچ و خمی است . پر از میوه های زیبا و خوشمزه و میوه های زیبا ولی سمی و کشنده .
پس باید دقت کنیم و با دقت قدم برداریم .
دقت کنیم و خود را معطل میوه های قشنگ ولی سمی نکنیم .
راستی انگار راه معلوم است و اگر چشمانمان را خوب باز کنیم راه سختی در پیش نخواهیم داشت و انگار راه را خودمان انتخاب می کنیم .
بله راه را خودمان انتخاب می کنیم و نه کس دیگری .
و چه زیباست که کسی هست که ما را از عاقبت راه با خبر ساخته و چه عجیب است با اینکه عاقبت و انتهای راه را به ما می گویند باز هم خیلی از ماها دوست داریم که چشمانمان را ببندیم و بر این چشم بستن اصرار داریم و جالب است که خودمان هم می دانیم که داریم به کجا می رویم ولی لذت آن راهی که به ناکجا آباد ختم می شود آن قدر زیاد است که زمانی به خودمان می آییم که دیگر دیر شده است .
راه برگشت نداریم ... البته به خیال خودمان راه برگشت نداریم ، غافل از این که راه برگشت را بلد نبستیم .
راستی او چه عاشقانه در میان راه دست دوستی با ما را می فشارد . بله همان او ...
همان که خودمان هم می دانیم .
و چه بی انصاف و قدر نشناسیم که دست خود را از دستانش جدا می کنیم و انگار نه انگار که این ما هستیم که به او نیاز داریم و نه او .
حالا معلوم نیست ما تا کی قرار است که بتوانیم به این راه ادامه دهیم و اصلاً تا کی قرار است به این زندگی ادامه دهیم .
آیا بهتر نیست این بار که آن مهربان دستمان را فشرد مواظب باشیم که رهایش نکنیم ؟
آیا بهتر نیست با چشمانی بازتر از گذشته به این راه ادامه دهیم ؟
و به راستی ما تا کی قرار است زنده بمانیم ؟